روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 55452
تاریخ خبر : 1403/10/16-01:08
تاریخ به روز رسانی : 1403/10/16-01:13
تعداد بازدید : 50
نسخه قابل چاپ

شیخ قنوتی عزیز

آن روز سربازها توپ را مسلح کردند و برای اینکه با شیخ شوخی کنند، به او گفتند: پدر جان داری میای اون طناب رو هم با خودت بیار. شیخ هم بی خبر از همه جا سر طناب را گرفت تا بیاورد.

شیخ قنوتی عزیز
با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم جوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین بین مقاومت و ایستادگی مردم و به ویژه جوانان و بچه مسجدی های محله های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

قیمه بدون گوشت
یک بار که علیرضا به خانه رفته بود تا به پدرش سر بزند، دید که او از شرکت نفت آمده و خسته و گرسنه در آشپزخانه به دنبال مواد غذایی می گردد تا چیزی درست کند.
علیرضا به او گفت: بابا، شما برین بشینین. مو یه فکری برای غذا می کنم. بعد هم داخل کابینت، سبزی خشک و لوبیا پیدا کرد و تصمیم گرفت خورش سبزی درست کند. فقط گوشت نبود و همه مغازه ها هم که بسته بودند. فقط می شد از دست فروش هایی که در خیابان ۱ نزدیک صفا بساط می کردند و کنسرو هم می فروختند، خرید کرد.
علیرضا به خیابان ۱ رفت و در بساط دست فروش ها شروع به گشتن کرد. یک کنسروی به شکل مکعب مستطیل قرمز دید که روی آن عکس گاو بود. فکر کرد که حتماً کنسرو گوشت گاو است. یکی از آن ها را خرید و به خانه رفت. در قابلمه را باز کرد و گوشتهای داخل کنسرو را در آن ریخت. غذا خیلی خوش مزه شده بود و علی رضا و پدر آن شب دلی از عزا درآوردند.
او با درست کردن این غذا اعتمادبه نفس پیدا کرد و فردای آن روز پیشنهاد داد که برای ۲۲ عضو ثابت مسجد، خورش قیمه درست کند نعمت هم گفت که برنجش را می پزد.
همۀ مواد را به جز گوشت آماده کرد و لپه ها را خیساند. بعد هم سیب زمینی ها را پوست گرفت و خلال کرد. نعمت همان طور که حواسش به علیرضا بود کارهای برنج را هم می کرد.
وسط کار به علیرضاگفت: پس گوشت کو؟! علیرضا جواب داد: الآن میرم می گیرم بذار اینا آماده بشن! نعمت گفت: مرد حسابی باید تفتش بدی حالا وقتشه! علیرضا با خون سردی جواب داد: گوشتا زیاد به تفت نیاز ندارن نیمه آماده ان!
تعجب کرد: مگه چی ان؟ گفت کنسروی ان. مو دیروز رفتم بازار سی غذای خودمون از او کنسروای مکعبی قرمز گرفتم که روش عکس گاوه. نعمت با تعجب گفت: نه نه نه! لاکردار اونا گوشت نیستن، کالباسن! علیرضا گفت: واقعاً؟! ولی غذایمان خیلی خوش مزه کرد. بذار برم بگیرم الان میام
اما نعمت اصلاً زیر بار نرفت که توی قیمه کالباس بریزند. نزدیک ظهر بود و بچه ها منتظر غذا نشسته بودند و دیگر وقتی برای اضافه کردن گوشت تازه نمانده بود. بالاخره علیرضا بدون گوشت و با اضافه کردن رب، ادویه، چاشنی و روغن چیزی شبیه به قیمه را آماده کرد و سر سفره گذاشت.
همه از دست پخت علیرضا تعریف می کردند، ولی دائم می پرسیدند: پس گوشتاش کجاس؟! آن ها فکر می کردند داخل دیگ خورش است و نعمت هنوز آن را نکشیده است. علیرضا هم که نمی دانست جواب بچه ها را چه بدهد، بعد از مدتی سکوت و دست به سرکردنشان به ذهنش رسید بگوید: گوشتش ریز بوده، آب شده!

شیخ قنوتی عزیز...
محمود شریف قنوتی (پدر روحانی شهید؛ شیخ محمد حسن شریف قنوتی) از پیرمردان دلیر و شیرین و خونگرم ساکن نهر علی شیر اروندکنار بود. او در عین ساده دلی به واسطۀ پدر عالمش اطلاعات خیلی عمیقی از دین و احادیث داشت.
او پیرمردی سرخ و سفید با چشمان آبی بود که دشداشه می پوشید. حمایل قطار فشنگ می بست و با یک تفنگ برنو یا ام ۱ روزها در شهر و حتی جبهه ها به رزمندگان روحیه می داد.
او کمی تندمزاج، اما دوست داشتنی بود و رزمندگان با او شوخی داشتند و همه او را شیخ صدا می کردند. یک روز شیخ به جبهه های اطراف آبادان و به دیدار یک واحد توپخانه ای رفته بود.
بعضی از توپ ها به خاطر سروصدا یا تکان و برگشت زیاد باید از دور شلیک می شدند برای این کار معمولاً طناب بلندی به اهرم شلیک می بستند و موقع شلیک خودشان از توپ فاصله می گرفتند و آن طناب را می کشیدند.
آن روز سربازها توپ را مسلح کردند و برای اینکه با شیخ شوخی کنند، به او گفتند: پدر جان داری میای اون طناب رو هم با خودت بیار. شیخ هم بی خبر از همه جا سر طناب را گرفت تا بیاورد.
هنوز دوسه قدم نرفته بود که یکهو توپ با صدای خیلی مهیبی شلیک شد. شدت شلیک آن قدر زیاد بود که شیخ روی زمین افتاد و بی هوش شد. سربازها خیلی خجالت زده و دستپاچه شدند و او را پیش نیروهای امداد بردند. حاج آقا جمی که به شیخ ارادتی داشت از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و آن سربازان را توبیخ کرد.
شیخ چند روزی در منزل بستری بود و بعدازاینکه حالش بهتر شد، یک روز نزدیک به اذان ظهر چفیه به سر و دشداشه پوش با همان تفنگ ام ۱ روی کولش و قطار فشنگ حمایلش به مسجد طالقانی رفت.
تا آن موقع بچه های مسجد طالقانی به جز، اسماعیل او را نمی شناختند. در همان حین، اذان گفته شد و بچه ها وضو گرفتند و آماده نماز جماعت شدند.
اسماعیل به شیخ گفت: بسم الله شیخ، بفرما جلو. شیخ هم تفنگ و حمایل را باز کرد و به امامت نماز ایستاد. حدود بیست نفر از بچه ها هم به او اقتدا کردند.
شیخ سوره حمد را خواند و بعد به جای خواندن یک سوره کوچک شروع کرد به خواندن یک سوره طولانی. بچه ها همه خسته شده بودند و این پا و آن پا می کردند. حوصله شان سر رفته بود. خستگی و گرسنگی هم امانشان بریده بود برای همین یکی یکی نیت را به فرادا تبدیل کردند و نماز را سلام دادند و از شبستان بیرون رفتند.
بعد از چند دقیقه فقط یکی دو نفر مانده بودند و بقیه در شبستان داشتند مقدمات ناهار را فراهم می کردند. بعد از سلام نماز، شیخ به عقب برگشت تا مصافحه کند، اما پشت سرش را که نگاه کرد دید کسی نیست. با تعجب از اسماعیل پرسید: پس بقیه دوستا کجا رفتن؟!
اسماعیل هم با تندی درحالی که سرخ شده بود، گفت: شیخ! تو که پدر این بچه های درآوردی، از نماز فراری شون دادی! آخه خدا خیرت بده کسی تو نماز جماعت سوره ای به ای بزرگی میخونه؟! اینا بیشترشون بچه های کم سن و سالن، جثه هاشونم ضعیفه شما باید مراعات دیگران بکنی.
ادامه دارد...

منبع
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچه های مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۴۷، ۲۴۸، ۲۴۹، ۲۵۰


برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »